نيست او را
سري دارم که سامان نيست او را
به دل دردي که درمان نيست او را
به راه انتظارم هست چشمي
که خوابي هم پريشان نيست او را
به عشق از گريه هم ماندم چه جويم
باران از کشتي که ياران نيست او را
فرامش کرد عمرم روز را ز اينک
شبي دارم که پايان نيست او را
خط نو خيز و لب ساده از آنست
خوش آن مضمون که عنوان نيست او را
ز خسرو رخ مپيچ ار گشت ناچيز
خيالي هست گرجان نيست او را